Mitra Assi
جولاگک
جولاگک طلایی بر تارش آویزان بود
از آدم های دنیا، از بارش گریزان بود
هر چه که خانه میساخت یک کسی ویران میکرد
در بدری، بیکسی او را پریشان میکرد
وقتیکه آفتاب میشد جولاگک خوشحال بود
وقتیکه برف میبارید از سردی بیحال بود
جولاگک طلایی در بین صحرا مانده
یک پشتاره غم دارد یکه و تنها مانده
